شهرستانمان:
من: ساعت پنج و نيمه ها، مي ترسم نرسيم زود باشين.
ــ نه عزيزم مي رسيم، ساعت ۸ شروع مي شه ديگه؟
ــ راست مي گه بابا، مي رسين.
من: چه مي دونم والا، حتما مي رسيم ديگه.
***
ساعت ۷:۴۵ مترو صادقيه:
من: حالا چي كار كنيم؟
دوست: نمي دونم مي خواي دربست بگيريم؟
« صدای زنگ مبایل »
من: هان؟
دوست پشت خط : کجایین پس؟ زود باشین دارن درارو می بندنا.
من: ok
***
ساعت ۷:۵۵ آقای راننده تاکسی:
من: قربان تا ۴ راه ولیعصر چقدر می گیرید؟
آقا راننده: ۶ تومن.
من: ۶ تومن؟ چه خبره بابا؟
دوست: اشکال نداره بریم!
من: تا ۸:۱۵ می رسیم اونجا؟
آقا راننده: آره بابا.
***
ساعت ۸:۲۰ تئاتر شهر « تالار سایه» آقا ریشو انتظامات که بلیط ما دستشه!
من: سلام قربان من تغیر رشته ای هستم بلیط م ......
اون آقاهه: متاسفم درارو بستن. این دو تا خانم هم موندن پشت در.
من: ..... « چون فحش بود سان سور شد »
***
ساعت ۸:۳۰ آقای مدیر تئاتر شهر در حال تمدید بلیط برای فرداهای بهتر!
***
ساعت ۸:۳۵ کافه گودو ، در حال کوفت کردن قهوه و دود کردن بهمن!
..........................................................................................
بعد از تئاتر اون دوست پشت خطی هم با یکی دیگه از دوستان بهمون ملحق شدن. مقداری کافه نشینی کردیم بعد هم راهی شهرستانمان شدیم..........................
***
فردا من نتونستم برم و اون دوست همراه من هم به خاطر من نرفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: خوشحالم به خاطر دوستای خوبی که دارم. هم اونی که برام بلیط گرفته بود هم اونی که به خاطر من نرفت «مرسی»
پ.ن۲: دلم برا اون ۶ تومن کرایه می سوزه!
پ.ن۳: فردا پس فردا دوست بلیط خرنده ازم شکایت می کنه «چون هنوز پولشو ندادم » « خب زورم میاد!
پ.ن۴: مدیونین اگه بگین تئاتر خوبیه آخه تئاتری که این سه نفر توش بازی کنن که خوب نمی شه که!!!
پ.ن۵: فردای اون روز دو دوست به مقدار فراوانی فیلم و کتاب به من دادند که اون روز رو فراموش کنم.« تا باشه از این روزهای بد!»
پ.ن۶: هر وقت ریشمو می زنم و به مرحله ی افتر شیو می رسم به این فکر می کنم که کاشکی بزرگ نمی شدم« آخه می سوزه! »
پ.ن۷: زیر بارون راه رفتم خیلی حال داد.