اخبار سال

آدمیزاد خیلی موجود کریه و دوست داشتنی و چندش آور و قشنگیه!

اومدم ۲ تا خبر بدم در حد خیلی خوب.

۱- احسان یوسفی یه وبلاگ دیگه تاسیس کرد به اسم «توحش» با آدرس:

                                         توحش

۲- احسان یوسفی داره کافه می زنه! برای پیگیری اخبار کهفه به آدرس زیر برین:

                                     کافه کرگدن

گفتم که آدمیزاد عجیب غریبه.

دلم برا همه تنگ شده و خوشحالم که دارم یه  کافه می زنم که قراره پاتوق همه ی رفیقام شه و همه رو دوباره ببینم.

تو این مدتی که دور بودم خیلی اتفاقا افتاد. کاشکی همه سال خوبی شروع کرده باشن و خوب و خوشحال باشن یا حد اقل اگه داره به کسی تجاوز می شه دردش کم باشه :)

مي شينه پشت ميز و شروع مي كنه به ور رفتن با گوشيش. يه كم sms می خونهیه کمم sms پاک می کنه که سفارشش حاضر می شه. شیر شکلات سفارش داده اما براش شیر کاکائو میارن.

یه سیگار در میاره و آتیش می زنه،طعم تلخ سیگار توی دهنش می پیچه و خوشش میاد. دود تلخ رو تا ریه هاش پایین می ده.. قلبش دوباره تیر می کشه. چشه؟

چند روزیه قلبش تند تر از قبل می زنه. با خودش فکر می کنه که خب وقتی الآن تندتر بزنه احتمالا بعد از یه مدت وای میسته تا استراحت کنه. اون وقته که تعادل ایجاد شده.

شیر کاکائوش رو با توهم شیر شکلات بودن سر می کشهو یه پک سنگین دیگه به سیگار می زنه. تا ریه هاش می سوزه.« ااه.. گه تو این زندگی نکبت»

دود رو بیرون میده و یه قلپ دیگه از شیر کاکائو می خوره«آخ قلبم» ولش کن مهم نیست. خودش شروع کرده خودش هم تمومش می کنه. یه پک دیگه از سیگار.

ــ تنها می شینی امروز؟

مهم نیست، فقط با سر تایید می کنه و به گلای مصنوعی روی میز نگاه می کنه.«خوش به حالشون! هیچ دردی رو حس نمی کنن»

یه پک دیگه از سیگار و بعد سیگار رو خاموش می کنه. دود رو بیرون می ده و شیر کاکائو رو تا ته سر می کشه.

قلبش یه کم آروم شده. یاد سوال می افته. چقدر سرد برخورد کرده بود.

«عجب» بلند می گه تا بلکه یه سوال دیگه بپرسه و اینبار گرم بگیره ، اما خبری نمی شه.

سرش رو بین دستاش فشار می ده تا یه کم آروم شه. قلبش تیر می کشه. بلند می شه و یه نفس عمیق می کشه اما قلبش هنوز درد می کنه.

سریع وسایلش رو جمع می کنه و کولش رو می ندازه رو کولش و از در می زنه بیرون...

تقریبا یه ساعت بعد توی بیمارستان یادش میاد که پول شیر کاکائوش رو حساب نکرد «ااااه. حالم ازش به هم می خوره »

برگشت...

خب آره که آدم دلش تنگ می شه... خب آره که آدم دلش می گیره.

ولی آخه من آدمم؟

نمی دونم چی بگم والا. خب سعی که می تونی بکنی. نمی تونی؟

خب آخه گیرم که سعی کردم. بعدش چی می شه؟

بعدش مهم نیست. حالا یا آدم می شی یا نمی شی دیگه. حد اقلش اینه که سعی کردی و نشدی.

خب حالا می گی چی کار کنم؟

بیا بشین جلوی منو دستت رو دکمه های کی بردم تکون بده. مهم نیست کجا می ذاری یا چی می نویسی. مهم اینه که بنویسی.

ولی آخه...

ديگه زهر مار.. اااا بيا بينم... يه كم بهش رو دادما! ببين چه پر رو شده. گم شو بيا.

چشم...

(يه كم بعد)

خب. ديدي نوشتي ببين چه خوبم نوشتي به به.

چي مي گي بابا تو؟ ريدم.

اشكال نداره. اميدوار باش كه دركت كنن...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: بعد از مدت هاي مديد برگشتم... دستم خاليه. ولي پرش مي كنم.

پ.ن۲: ميدونم اين بالا الآن چيز جالبي ننوشتم... ولي خب...

دارم می رم کویر. شاید یه کم حالم خوب شه. قول نمی دم البته...

فقط همین و بس!!

حوصلشو ندارم. همين. دلم مي خواد كه باشم كه بنويسم كه بخونم. ولي واقعا نمي تونم. بيشتر از اين نمي خوام. چند وقتي مي شه كه دارم به يه مساله ي مهم پي مي برم. اونم اين كه من از احمق ترين هايي هستم كه اين دنياي لعنتي به خودش ديده. چرا نبايد مثل بقيه بي تفاوت بود؟

مرثیه ای برای یک سبک وزن

شهرستانمان:

من: ساعت پنج و نيمه ها، مي ترسم نرسيم زود باشين.

ــ نه عزيزم مي رسيم، ساعت ۸ شروع مي شه ديگه؟

ــ راست مي گه بابا، مي رسين.

من: چه مي دونم والا، حتما مي رسيم ديگه.

                                                              ***

ساعت ۷:۴۵ مترو صادقيه:

من: حالا چي كار كنيم؟

دوست: نمي دونم مي خواي دربست بگيريم؟

« صدای زنگ مبایل »

من: هان؟

دوست پشت خط : کجایین پس؟ زود باشین دارن درارو می بندنا.

من: ok

                                                                    ***

ساعت ۷:۵۵ آقای راننده تاکسی:

من: قربان تا ۴ راه ولیعصر چقدر می گیرید؟

آقا راننده: ۶ تومن.

من: ۶ تومن؟ چه خبره بابا؟

دوست: اشکال نداره بریم!

من: تا ۸:۱۵ می رسیم اونجا؟

آقا راننده: آره بابا.

                                                                   ***

ساعت ۸:۲۰ تئاتر شهر « تالار سایه» آقا ریشو انتظامات که بلیط ما دستشه!

من: سلام قربان من تغیر رشته ای هستم بلیط م ......

اون آقاهه: متاسفم درارو بستن. این دو تا خانم هم موندن پشت در.

من: ..... « چون فحش بود سان سور شد »

                                                                    ***

ساعت ۸:۳۰ آقای مدیر تئاتر شهر در حال تمدید بلیط برای فرداهای بهتر!

                                                                    ***

ساعت ۸:۳۵ کافه گودو ، در حال کوفت کردن قهوه و دود کردن بهمن!

..........................................................................................

بعد از تئاتر اون دوست پشت خطی هم با یکی دیگه از دوستان بهمون ملحق شدن. مقداری کافه نشینی کردیم بعد هم راهی شهرستانمان شدیم..........................

                                                                    ***

فردا من نتونستم برم و اون دوست همراه من هم به خاطر من نرفت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: خوشحالم به خاطر دوستای خوبی که دارم. هم اونی که برام بلیط گرفته بود هم اونی که به خاطر من نرفت «مرسی»

پ.ن۲: دلم برا اون ۶ تومن کرایه می سوزه!

پ.ن۳: فردا پس فردا دوست بلیط خرنده ازم شکایت می کنه «چون هنوز پولشو ندادم » « خب زورم میاد!

پ.ن۴: مدیونین اگه بگین تئاتر خوبیه آخه تئاتری که این سه نفر توش بازی کنن که خوب نمی شه که!!!

پ.ن۵: فردای اون روز دو دوست به مقدار فراوانی فیلم و کتاب به من دادند که اون روز رو فراموش کنم.« تا باشه از این روزهای بد!»

پ.ن۶: هر وقت ریشمو می زنم و به مرحله ی افتر شیو می رسم به این فکر می کنم که کاشکی بزرگ نمی شدم« آخه می سوزه! »

پ.ن۷: زیر بارون راه رفتم خیلی حال داد.

سازمان صلح جهانی

روزي روزگاري بود كه همه خوب بودن، همه سالم بودن، هيچ كس با هيچ كس دعوايي نداشت، براي فرانسه رفتن هيچ مشكلي وجود نداشت، همه ي كافه ها تا صبح باز بودن و خلاصه هيچ غمي نبود جز دوري شما.

تا اين كه يه شب يه پسره( ما اسمشو مي ذاريم ستاره) يه خوابي ديد. توي اون خواب يه نفر بهش گفت: مردم خيلي راحت دارن زندگي مي كنن و قدر اين چيزايي كه دارن رو نمي دونن.تو مسئولي تا بهشون ياد بدي كه براي به دست آوردن اين خوبيا بايد تلاش كنن. متاسفانه محاسبات خداوند عز و جل اشتباه از آب در اومده و گونه ي جاندار انسان زيادي شكر نكننده است.

ستاره صبح از خواب بيدار شد و شروع كرد به برنامه ريزي. از اون جايي كه تا قبل از اون هيچ دروغي گفته نشده بود و اون اولين كسي بود كه داشت دروغ مي گفت. پس به قدرت بزرگي رسيد و تقريبا همه ي مردم دنيا شناختنش. اما بعضي از اين مردم كه يه كم فكر مي كردن با خودشون مي گفتن: نه يه همچين چيزي نمي شه. پس بين آدما تفرقه افتاد و آدما دسته هاي مختلف شدن. يه دسته هرفاي ستاره رو قبول داشتن و حرفاشو اطاعت مي كردن، ‌يه دسته مي گفتن: نه با عقل جور در نمياد،‌ يه دسته بي طرف بودن و زندگيشونو مي كردن و ...

ستاره فكر كرد و كلمه اي درست كرد (صلح ). به مردم گفت صلح يعني همه ي مردم درست كار شن و با هم دوست شن ، اما داشت همه رو با هم دشمن مي كرد:

گفت كافه جاي بديه مخصوصا شبا&، پس كافه ها رو( بستن مخصوصا شبا).

گفت كسايي كه عقيدشون با عقيده ي ما فرق داره آدم بدن، پس جنگ شروع شد.

و خلاصه همه ي بدي هاي دنيا اين جوري به وجود اومدن.

اين وسط اون آدمايي كه با ستاره مخالف بودن فهميدن دروغ چيه و به مردم گفتن كه اون داره دروغ مي گه، ولي مردم باور نكردن و گفتن شما ها كافريد.

همه همديگرو مي كشتن، زندانا درست شدن، و ستاره هم خوشحال بود كه تونسته كارشو انجام بده.

تا اين كه زد و ستاره مرد.

ستاره مرده بود اما مردم هنوز به حرفاش عمل مي كردن. يه چندتايي هم بت درست كردن و توي ميدوناي مختلف كار گذاشتن و شروع كردن به پرستيدنش.

اوضاع خيلي بد بود:

نه كافه اي باز بود، نه مي شد فرانسه رفت، همه مريض بودن و همه جا خراب بود.

 

 

تا اين كه:

                                                                 ***        

يه شب يه دختره ( ما اسمشو مي ذاريم سيامك) يه خوابي ديد. توي اون خواب يه فرشته اومد و بهش گفت: يكي از فرشته هاي ما چند سال پيش يه كار بدي كرده بوده كه اخيرا توي زندان هاي آسماني بهش اعتراف كرده. اونم اين كه اومده به خواب ستاره  و يه سري دروغ بهش گفته. آخه مگه امكان پذيره كه حساب خداوند عز و جل اشتباه از آب در بياد؟ شما بيا و يه لطفي كن. به مردم بفهمون كه اين سالها اشتباه كردن. بيا و به مردم بفهمون كه خداوند عز و جل مهربون تر و بي نياز تر از اونه كه لازم باشه به خاطر خود ستايي و اين كه شما شكرش کنين اين وضع رو تحمل كنه...

سيامك صبح از خواب بيدار شد. ولي هر چي فكر كرد كه ديشب چه خوابي ديده يادش نيومد. پس براي عبادت به نزديك ترين ميدون رفت...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:نمایشگاه تصویر سازی دنیای عجیب: ۳۰شهریور. گالری لاله. ساعت ۴

پ.ن۲:خوش باشید.

از اعماق مغزت باهام حرف بزن

بعضی وقتا آدم خیلی حرف برا گفتن داره. اما هر چی فکر می کنه حرفی برا گفتن نیست. مطمانی که همین دیروز داشتی به حرفات فکر می کردی با فکرات حال می کردیا.. اما خب.. حرفی نیست دیگه، چه می شه کرد؟

امروز من اینجوری بودم. صبح رفتم مدرسه که کارای کارگاهمو تحویل بدم. وقتی داشتم با استاد مربوطه صحبت می کردم کاملا احساس می کردم که کاشکی الآن می تونستم با ... حرف بزنم. از قضا زد و ... اومده بود مدرسه که امتحان بده و من وقتی دیدمش به شدت خوشحال شدم. اما هر چی فکر کردم که الآن چه حرفی دارم که باهاش بزنم به نتیجه ای نرسیدم پس حرف خواصی نزدیم و اون رفت.

همین الآن که اومدم این پست رو بنویسم کلی حرف و موضوع و غیره تو مغز و دلم بود اما...

 

پ.ن:دلم یه تفریح غیر فرهنگی « تو مایه های خط اداختن رو ماشینا » می خواد

پ.ن۲:ای بابا حرفی ندارم.

من هستم چون...

تنهايي از بهترين چيزاي شناخته شدست به خدا:

آدم تو تنهايي چه كارايي كه نمي تونه بكنه. تو تنهايي مي توني بلند بلند بخندي، مي توني جلو آينه شكلك در بياري، ميتوني بلند بلند به خودت فحش بدي،، حتي مي شه به بقيه هم فحش داد! مي توني از هر كس كه بدت مياد تو تنهايي كلي كتكش بزني! فقط بايد به جاي طرف يه متكا جلوت باشه!‌

تو تنهايي حتي مي شه به همه ي آرزو ها رسيد. مي توني چشماتو ببندي و با دختر « يا پسر » آرزو هات عروسي كني! مي توني بري سفر، مي توني چيزايي كه دوست داري رو بخري.

تو تنهايي اينقدر مي توني با خودت و بقيه حرف بزني كه واسه خودت استاد ديالوگ* شي به خدا!
تو تنهايي مي شه كتاب خوند، مي شه چيز نوشت، مي شه گل كاشت، مي شه خوابيد، مي شه به عالم و آدم فحش داد، مي شه داد كشيد، مي شه با خيال راحت سيگار كشيد، مي شه آهنگ گوش كرد، مي شه فيلم ديد، مي شه عكاسي كرد، اوووووووووووووووه كلي كار مي شه تو تنهايي كرد كه تازه هر كدومشونم واسه خودشون عالمي دارن.

آدم حتي ميتونه بين بقيه باشه ولي تنها باشه،، مي توني تو خيابون به چه شلوغي راه بري ولي تنها باشي، مي شه توي يه خيابون شلوغ هم آدم دلش رو بگيره و قاه قاه بخنده، توي يه جاي شلوغم آدم مي تونه جلو آينه شكلك در بياره، مردم مي گن ديوونس؟؟ خب بگن! چه اهميت داره؟ مگه خودشون نيستن؟ به خدا اونايي كه بگن ديوونس، خودشون ديوونه ترن. اصلا اونا بايد برن بميرن!!

واي خداي من عاشق اينم كه تو تنهايي سيگارم دستم باشه، قهوم روي ميز باشه، انگشت اون يكي دستمو كرده باشم تو دماغم، پاهامو انداخته باشم رو ميز، يه آهنگ خوب (the man who sold the world) پخش شه و من با خيال راحت به فكرام سر و سامون بدم.

اصلا يكي از فايده هاي خيلي بارز تنهايي همينه!!

اين كه مي توني انگشتت رو بكني توي دماغت و فكر كني!! ميدوني اگر دماغ خالي باشه(مخصوصا اگه با انگشت خالي شده باشه) چه قدر فكر باز مي شه؟

                                                                       ***

به خدا تنهايي سگش شرف داره به هزار بار با آدماي عوضي بودن. آدمايي كه فقط نوك دماغشونو مي بينن، آدماي احمقي كه اگه بهشون بگي هنوز خيلي چيزا رو نمي دونن، بهشون بر مي خوره و مي خوان خرخرتو بجون، همون آدمي كه توي پست قبليه من سيگارش ماربرو گلد بود، همون پسري كه خودشو بالاتر از همه ي مرداي عالم مي دونه، همون دختري كه فكر مي كنه پول مهم ترين مساله ي زندگيه و اگر كامو پول داشت فيلسوف نمي شد.

                                                                       ***

خلاصه كه آهاي آدماي نصباتا مهم! آهاي آدمايي كه به خيال خودتون دنيا رو دارين آباد مي كنين! آ دم تو تنهايي هم مي تونه به قدرت برسه، اصلا اصل قدرت باید همین باشه. آدم تو تنهايي هم مي تونه به همه ي آرزو هاش برسه و حتي باهاشون زندگي كنه، واسه رسيدن به قدرت و اين چيزا هيچ احتياجي به آدم كشتن نيست. اگه فكر مي كني هست پس يا تو آدم نيستي، يا من!

قضاوت باشه به عهده ي ديگران.

 

*واقعا از استاد بيضايي «كه به استاد ديالوگ معروفند» معذرت مي خوام!!ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پ.ن:تنهايي براي سلامتي پوست و مو مفيد است!

پ.ن2:سالگرد فرهاد خواننده ي عزيز گرامي.. و روحش شاد..

پ.ن3:ايام به كام.

 

هنجار؟ ناهنجار؟

از بچگی هر وقت که بهم می گفتن یه کاری رو بکن به طرز عجیبی طول می دادم تا اون کار رو بکنم. حتی اگر مثلا می خواستم اتاقمو مرتب کنم، وقتی بهم می گفتن اتاقتو مرتب کن من مرتب کردن رو می ذاشتم برا فردا ، یا حتی هفته ی بعد. یه مدت که گذشت فهمیدم که این قضیه«البته نه تا این حدش » طبیعیه و من آدم خیلی لجبازی نیستم.

 تو طول سالهای تحصیلی اکثر وقتا درسمو می خوندم اما وقتی معلمی می گفت که مثلا هفته ی بعد امتحان داریم من توی طول این یه هفته همش با خودم می گفتم:« برا فلان درس باید آماده شم پس الآن یه ربع خوندنش فایده نداره! می ذارم فردا کامل می خونمش» و آخر سر هم درس نخونده می رفتم سر جلسه امتحان.

سر اکثر امتحانا مخصوصا درسایی مثل دین و زندگی «که ازشون متنفر بودم و هستم و اصلا باهاشون موافق نبودم و نیستم » از روی کنجکاوی درسو می خوندم که ببینم چی می گن و حرص می خوردم ولی سر امتحان از اون جایی که هنجارهای حاکم و ارف و قوانین بهم می گفتن چیزایی که بلدم رو باید بنویسم و من اصولا عاشق هنجار شکنیم، یا توی ورق نمی نوشتم یا اگر می نوشتم نظر شخصی خودم یا راه حل های اون مساله ی بخصوص رو می نوشتم.

همیشه توی جمع های فامیلی وقتی همه داشتن درباره ی یه مساله ی مهم «مثل بالا رفتن قیمت دلار در کشور ها ی عربی» صحبت می کردن ،من با کلی زیرکی و سختی کشیدن و با پرسیدن سوالایی مثل«عمو جان شما می دونین اول مرغ بوده یا تخم مرغ» بحث رو عوض می کردم و تو دلم قاه قاه به همه می خندیدم یا اگر اینجوری موفق نمی شدم یه بشقابی چیزی می شکوندم که بالاخره باعث می شد بحث عوض شه.

امروز من به دلیل همین هنجار شکنی ها و ناهنجار بودن ها و به قول یک خانمی «هر کاری کردم نشد بگم استاد» آنارشیسم بودن ها ،۴ تا تجدیدی دارم «که البته یکیش هم دین و زندگیه» و از اونجایی که قیافه ی ناهنجاری هم دارم مدیریت محترم هنرستان بهم گفتن که با این قیافه ی ناهنجار راهم نخواهند داد «البته اون روز موهام بلند بود» و من از اون جایی که آدم ناهنجار و حساسی هم هستم رفتم و کلمو تیغ انداختم. امیدوارم که سر امتحان رام بدن...

پ.ن:من اگر دختر بودم حتما توی خیابون سیگار می کشیدم و حتی امکانش بود که فا ـ حشه بشم.

پ.ن۲:روز خوبی داشته باشید!!